به نام خدا
دیگر دل و دماغ وبلاگ داری را به صورت قدیم ندارم...
خداحافظی تلخی داشتم در چند ماهی که گذشت...
وقتی به منزل برگشتم، تلویزیون روشن بود و سریال پرستاران در حال پخش شدن بود
از بدشانسی موضوع این قسمتش بسیار شبیه من بود...
یاد خاطرات تلخ گذشته...
هنگامی که با یک جواب منفی از کسی رو به رو می شوی...
یعنی فرو ریختن تمام دیوار آرزوها و خیال ها و دوست داشتن ها...
فروریختن تمام معماری های محبت و عشق...
فقط با یک جواب منفی...
دنیا است دیگر... یعنی این که همه چیز فانی و از دست رفتنی است... حتی علاقه و محبتی که به یک نفر داری...
این که سالهای سال به کسی فکر میکنی، عشق می ورزی، از ته دل با خوشحالی هایش شادمان هستی و از ناراحتی هایش زجر میکشی... و به آرامی کنار می روی...
شاید کسی به این راحتی نتواند حال و احوال من را بفهمد.... خیلی خیلی سخت است...
خدایا... واقعا قلب و فکرم از این اتفاق قفل شده است...
ای کاش آدم ها این قدر بی محبت نبودند... ای کاش آدم ها،اگر کسی را به خوبی نمیشناسند، او را به باد نقد و بی مهری نمی گرفتند... ای کاش آدم ها می توانستند علاقه کسی به دیگری را بفهمند...
بگذریم... این روزها و سالها گذشت... و فقط من ماندم و دل خوشی ها...
نوشته هایم هم برای آرامش گرفتن خودم است...
خوشبختانه، ما در تخیل شخص دیگری نیستیم...