تنفر

ساخت وبلاگ

به نام خدا


حالم بد است از عده ای غرب نشین...

حالت تنفری دارم از کسانی که نوشته هایشان در دانشگاه، به خورد بچه های ما می رود...

متنفرم از فروید و خاندان شیطان صفتش...

متنفرم از فروید... متنفرم از فروید که تئوری های شیطان را در جامعه سازی پیاده  کرد...

حالم بد می شود...

می خواهم داد بکشم... می خواهم به خاطر همه چیز و همه کس بر سر فروید فریاد بزنم...

این که انسان را چیزی جز یک حیوان وحشی و برخوردار از دو نیروی جنسی و پرخاشگری نمیداند....

فروید از تو متنفرم... متنفرم از تو، آدام اسمیت، جرمی بنتام، هیوم، راسل و دکارت

متنفرم از برادر زاده شیطان صفتت یعنی ادوارد برنایز... از همه شما متنفرم...

از شما متنفرم که عمال شیطان بودید بر روی زمین...

از همه شما متنفرم به خاطر چیزهایی که از من گرفتید...

........................................................................................

نمیدانم...

شاید مدت هاست که تمام شده... نمیدانم در مورد من چه فکری می شود...

فقط امیدوارم که همه چیز بد نباشد... ای کاش حقیقت من را کسی میفهمید... در این 23 سال گذشته، کسی هنوز من را نشناخته...

نمی خواهم باور کنم خیلی چیزها و اتفاقات را...

اما همیشه برای دلبندانم، خوشبختی و سعادت را خواسته ام... چیزی را برای خودم نخواسته ام...

میدانید، کار من شده فقط مرور خاطرات و اتفاقات... مانند انسانی که زمین پاییزی پارک  را دست خوش جابه جایی برگ ها میکند...

من را خیلی جدی نگیرید

به دنبال آرزوها و خوشبختی ها باشید... این برای من نیز یعنی خوشبختی و سعادت... دل خوش باشد، من نیز دلم خوش است...

همه ما انسان ها، آدم گم شده ای داریم... تا آخر عمر برایش سخن میگوییم... آدم گمشده ای که دیگر شاید نبینیمش...

اما آدم گمشده، گمشده است...

آه از این پاییز که دلم را خیزان کرد و دارد می رود...

دلم برای خزر تنگ است...موج ها بیایید و مرا با خود ببرید... مرا با خود ببرید به اعماق حقیقت وجودی دریا...


بعضی موقع ها در سفرها به تهران، تهرانی هایی را می بینم که زندگی آنها نیز به مانند غربی ها، پوچ و بی معنا شده است

معلوم نیست که از زندگی چه چیزی می خواهند... تهرانی هایی که خودشان را گم کرده اند...


اما بگذریم، من نیز گاهی ترجیح میدهم که در خودم باشم

گوشه ای برای خود بنشینم و به اعماق خودم سفر کنم

با کسی حرف نزنم

همیشه از سرما و آسمان شهرهای انگلستان و آلمان خوشم می آمده است

گاهی اوقات دلم به مانند آسمان این کشورها می شود

میخواهد در خودش باشد و در هوای سرد و بی آفتاب شهر لندن یا برلین، در پارک قدم بزند...آسمان ابری و هوای سرد

عده ای آفتاب را خیلی می پسندند اما من ترجیح میدهم تا کمی سرما بکشم تا بیشتر خودساخته شوم...آن وقت است که طعم آفتاب را بهتر می فهمم...





شاید کمتر کسی بتواند حال و هوای حرف های مرا بفهمد...
سخت است...میدانم...

بگذاریم که بگذرد این پاییزی بی بهار...
دلی داشتم بهاری
اما خزانی از آن باقی مانده است...
بروم بخوابم
فردا تا ساعت های دیگر شروع می شود...

این هم آهنگ رضا یزدانی تقدیم به شما: دانلود

بعضی موقع ها به خودم می گویم که آهنگ های روشنفکری گوش میکنم!!!
عجب اوضاعی شده این دل ما...


حیــــــات طیبه(حامی دکتر سعید جلیلی)...
ما را در سایت حیــــــات طیبه(حامی دکتر سعید جلیلی) دنبال می کنید

برچسب : تنفر,تن فروشی,تنفر از همسر, نویسنده : fhayatetayyebeha بازدید : 236 تاريخ : پنجشنبه 25 آذر 1395 ساعت: 4:54