عشق به حقیقت

ساخت وبلاگ

به نام خدا

موضوع را با یک داستان آغاز می کنم...


چند سال پیش بود که همه خانواده به آقا پسر می گفتند که از این تصمیم بی خیال شود و شما به هم نمی خورید

اما پسر اصرار می کرد و توجیه می کرد

خب البته او هم حق داشت... دختر در آن طرف گفته بود که اگر ما ازدواج نکنیم، دست به خودکشی میزند و از این حرفا!!!

پسربرایش اتفاقی رخداد و چشمان و گوش هایش کور و کر شده بود

حرف کسی را نمی شنید تا اینکه ازدواج کردند

پس از مدتی، دختر خانم سر ناسازگاری گذاشت و دعواها شروع شد

پسر مات و مبهوت مانده بود

این مسئله ادامه پیدا کرد تا اینکه روشن شد، دختر خانم دیابت دارد و مقداری ناراحتی اعصاب...

البته بیماری مسئله ای نیست و می توان با آن کنار آمد

اما اوضاع از این هم بدتر شد و پسر فهمید که دختر خانم در گذشته دوست پسر داشته و در مجالس آنچنانی شرکت میکردند

کارشان به طلاق کشید و  از آن جایی که وضع مالی آقا پسر و در واقع پدر آقا پسر بد نبود، طمع مهریه سنگین دختر خانم را گرفت و اوضاع به پیچ و خم رسید...

الان دقیق نمیدانم که وضعشان به چگونه است و خیلی هم دوست ندارم که بدانم...


اما بیایید بگذریم... چیزی که در این پست می خواهم بگویم شاید تعریف خودم از عشق باشد و اصل مابعد آن

به نظرم عشق یک حالت روحانی و متافیزیک است که در یک لحظه برای انسان ها رخ میدهد

عشق  در تعبیری به این منظور است که انسان با احساس یا چشیدن یا لمس کردن چیزی، دچار برانگیختگی میگردد و تحولی در او رخ میدهد

اما عشق چه چیزی را مورد تحول و برانگیختگی می کند؟

به نظرم عشق یک تحولی است که پرده از حقیقت قلب انسان ها کنار می زند که حتی بعضا می تواند در یک لحظه و در یک مجلس هم رخ دهد

بگذارید کمی بیشتر توضیح دهیم

اگر انسان ها را  دارای دو وجه حقیقت و واقعیت بدانیم، مسئله شفاف تر می شود

واقعیت انسان ها همان ظاهر، ثروت، مقام و نام و نشان و قدرتشان  است

اما حقیقت چیز دیگری است...حقیقت همان فطرت انسان هاست که میتواند سالم یا مخدوش شده باشد

حقیقت همان تفکر و ذهن، دوست داشتن و علاقه، تعهد و وفاداری، وجدان، صداقت و راستگویی، حیا و غیرت و... است

خب این حقیقت در قلب انسان ها نهفته است... اما حقایق در پشت پرده ای قرار می گیرند و کار هر کسی نیست که این پرده را کنار بزند

یکی از زمان ها و راهکارهایی که می تواند این پرده قلب را کنار بزند، همین عشق است

هر وقت عشق رخ میدهد، پرده از جلوی قلب انسان ها کنار می رود و دو طرف قلب یکدیگر را می بینند

کمی بحث را به جلو می بریم

این جا عشق به دو دسته تقسیم می گردد:

عشق به واقعیت که این نیز خود به دو دسته می شود

عشق به حقیقت

عده ای هستند که تعارفی ندارند و میدانند که عشقی وجود ندارد و علاقه شان را بر واقعیت  طرفشان بنا کرده اند و تصمیم دارند تا از این علاقه، سود و منفعتی کسب کنند به مانند داستان همین آقا پسرها و دختر خانم ها که به طمع بعضی واقعیت های فریب دهنده طرف مقابلشان به مانند ظاهر، مقام و ثروت و ... ازدواج میکنند و پس از اتمام کار، به فکر جدایی و کسب منفعت می افتند

اما عده ای دیگر هستند که فکر میکنند که عشق برایشان رخ داده و دارند حقیقت قلب  طرف مقابل خود را می بینند اما غافل از اینکه این طور نیست و در واقع این واقعیت هاست که دارد مشاهده میشود که البته این واقعیت ها خود می تواند ابجکتیویسم و یا سوبجکتیویسم باشد... یعنی آنکه واقعیت را در ظاهر و یا تفکر می بینیم و بعد فکر میکنیم حقیقت است... این جا دو اتفاق می افتد... اول اینکه آن دو فرد با هم ازدواج میکنند و بعد به مشکل می خورند یا اینکه ازدواج نمیکنند و یک طرف با گرفتن واقعیت ها به جای حقیقت ها به یک عشق، دست رد می زند... به نظرم این جا هم همان اشتباهی رخ میدهد که فردریک نیچه به آن اشاره کرده است...البته نیچه هم به اشتباه این تعبیر را داشته و سخنان او نیز مردود است... نیچه میگوید که حقیقت ها همان پندارهای خود ساخته ما هستند و هر کسی می تواند حقیقتی برای خودش داشته باشد و حقیقت به سبک زندگی ما بستگی دارد...نیچه هم نتوانست حقیقت را بفهمد و گمراه شد

اما عشق حقیقی زمانی رخ میدهد که پرده ها از پس قلب دو نفر کنار رفته و آن دو،  حقیقت وجودی همدیگر را می بینند... وقتی حقیقت وجودی به میان عرصه آمد، دیگر واقعیت ها کنار می رود و این جاست که ازدواج الهی و موفق شکل می گیرد

چرا شاهد این هستیم که جوانان امروزی بر خود ملزم میدانند که باید ظاهری زیبا داشته باشند یا اینکه جیبی پر پول؟

چون به خاطر این است که واقعیت ها را می بینند و نه حقیقت ها را

...

اما بگذاریم خط تعلیقی از یک سیر عشق را بازتر کنیم

گاهی در این دنیا، عشق منجر میگردد که پرده از قلب کسی کنار برود و همچنین اینکه همان شخص بتواند حقیقت قلب دیگری را بفهمد

اما ممکن است که فرد مقابل، موفق نشده باشد که حقیقت قلب او را بفهمد و با واقعیت ها مقایسه اش میکند

مثال ملموسش شاید داستان لیلی و مجنون... آن جایی که شاید لیلی چهره زیبایی ندارد ولی قلبی دارد که مجنون خواستارش است اما لیلی قلب مجنون را نمی بیند

البته بگذریم که داستان لیلی و مجنون تعبیرهای متفاوتی شده و عده ای معتقدند که لیلی هم عاشق مجنون بود ولی این مثالی بود که شاید می توانستم بزنم

در این خط سیر، افرادی امثال مجنون هستند که با مرور زمان، پیر می شوند و زمان نابودشان میکند...اینان هستند که در آتش یک عشق می سوزند و قلبشان هم می سوزد

آقا پسری پیش من آمد برای مشورت که به خواستگاری خانمی برود یا نه

میگفت به او علاقه دارد و او را میشناسد ولی بعدا متوجه شده که منزلشان در فلان خیابان و محله است و به نظرش اینکه آنها به هم نمی خورند!

بهش گفتم که تو هنوز معنی ازدواج و رابطه زناشویی را نفهمیده ای... اگر عشقی بخواهد بر این چیزها بنا شود که همان بهتر اتفاق نیفتد... حیف آن دختر که به تو دلبسته شد و منتظر مانده که به خواستگاریش بروی... او هم واقعیت را دید و نه حقیقت را

یا اینکه پسر دیگری میگفت که فلان دختر را به خاطر ظاهرش رد کردم ولی به نظر دختر خوبی می آمد

با خودم میگفتم، خدایا ما را ببخش که با ظاهر بندگانت، آنها را قضاوت میکنیم... اگر حقیقت کسی خوب باشد، هر قدر دارای واقعیت های ضعیف تری هم باشد ولی زندگی شیرین خواهد بود ولی چنانچه واقعیت کسی خوب باشد ولی حقیقت خوبی نداشته باشد، زندگی تنفر خودش را نشان خواهد داد...

گاهی از دست پسرها و هم جنس های خودم شرمنده می شوم که چرا این چنین انتخاب میکنند؟!

هیچ کسی ظاهر و واقعیت  را رد نمی کند ولی به نظر حقیر باید در اولویت سوم و چهارم قرار بگیرد

با خودم میگویم اگر کسی میخواهد تصمیم موفقی برای شریک خودش بگیرد، باید در اولین جلسه خواستگاری اش برای هر کسی، چشمانش را ببندد و چشم قلبش را باز کند تا حقیقت محبوب را دریابد... اصلا به ظاهر شخص مقابل نگاه نکند و تنها سعی کند که او را بفهمد...

آن وقت خیلی بهتر می تواند تصمیم بگیرد که حقیقت را در اولویت نسبت به  واقعیت قرار دهد


از خدا و شهدا میخواهم که چشم قلبم را نسبت به حقیقت انسان ها باز کند و نه به واقعیت آنها...

اگر به واقعیت هر کسی بخواهیم رفتار کنیم، دنیا خیلی سخت می شود...

تاکنون هم سعی کرده ام که این چنین باشم ولی دیگران را نمیدانم

...................................................................................................

- از خدا میخواهم تا نعمت هایش را متناسب با ظرفیت وجودیم، عطا کند

الان عده ای را حتی به تعداد زیاد می شناسم که دارای ثروت زیادی هستند ولی آرامش و آسایشی ندارند

ثروت آنها را از اصل و اصالت خودشان دور کرده است

ثروت آنها را از مادرشان و پدرشان دور کرده است

ثروتی که بخواهد آرامش انسان را بگیرد، هر قدر هم که بدهند، نمی توان آن را پذیرفت


- این که بفهمی در میان نوه ها، تو سوگلی مادربزرگ عزیزت هستی

خیلی شیرین است

مادر بزرگ مادری ام، یکی از عزیزترین انسان های زندگی ام است و لیاقت دارم که نوکری شان را بکنم و اگر جایی بتوانم قلب شان را شاد میکنم

مادربزرگ، مرا سنگ صبور و هم راز قلب خودشان میدانند... در کنار مادربزرگ بودن، خیلی لذت دارد

مادربزرگ پدری چند سال پیش و از آنجایی که محب حضرت زهرا بودند، با شوق به سوی حضرتشان پرواز کردند و ما را یتیم کردند

البته بماند که در آن طرف من برای مادر بزرگ پدری هم سوگلی بودم...سوگلی نه اینکه لوس باشم... ارتباط قلبی خاصی میانمان برقرار بود... مادر بزرگ پدری از همان کودکی و تا روزی که در میان ما بودند، همیشه دعاگویم بودند

من موفقیت ها و پشت سر گذاشتن خیلی از اتفاقات را مدیون دعای مادر بزرگ هایم هستم

بیاییم و هوای قلب بزرگ تر ها را داشته باشیم


- این روزها، فیزیوتراپی، برایم کمی سخت شده... فیزیوتراپیست عزیز، از آنجا که لطف زیادی به قول خودش به ایمان عزیز دارد

هر روز نرمش را سخت تر میکند... می ترسم با دست و کتفم تا پایان فیزیوتراپی خداحافظی کنم...

به دعای شما خوبان، در حال بهبودی کامل هستم


- بزرگترین علت اصلی که میخواهم روزی به آلمان بروم، این است که اتمسفر روح حاکم دکارتی بر جامعه آلمان را لمس کنم

زبان شناسی و مردم شناسی یکی از زیباترین اتفاقات مثبت برای انسان هاست


یامهدی


حیــــــات طیبه(حامی دکتر سعید جلیلی)...
ما را در سایت حیــــــات طیبه(حامی دکتر سعید جلیلی) دنبال می کنید

برچسب : حقیقت عشق به خدا,عشق حقیقی به خدا,عشق مجازی به حقیقت قویست, نویسنده : fhayatetayyebeha بازدید : 238 تاريخ : جمعه 19 آذر 1395 ساعت: 2:04